این مقاله به فرهنگ گذشته مردمان مهربان و صمیمی روستای هفتادر می پردازد. راوی و نویسنده همکار عزیز فرهنگی استاد سید جعفر کاظمی هفتادر که با نثری ساده و دلنشین و باتوجه به دیده ها و شنیده هایش به تصویر کشیده است.
باسمه تعالی
سخنی با خواننده گرامی
خوانند عزیز سلام: امیدوارم در قُلّه رفیع سلامتی سکنی گزیده و گرد و غبار ملال و حزن از وجود ذی جود زدوده و شهد زندگی چشیده و امید از غیر خدا بریده و به صراط مستقیم رسیده و از مادیات دهیده باشید و با خاطری از هر جهت آسوده رد پای قلم را پی گرفته تا خوانده ها را (ولی شنیده) بخوانید.
باسمه تعالی
روستای هفتادر در یک نگاه
روستای هفتادر در ۳۵ کیلومتری شهرستان اردکان و ۷۵ کیلومتری شهرستان نایین واقع شده و دارای ۸۰۰ نفر جمعیت می باشد (قبل از مهاجرت) آب و هوایش گرم و خشک و محصولاتش گندم، جو، انار، روناس و سایر میوه ها در حد نوبر مثل هلو، زردآلو، انجیر و انگور و از همه مهمتر درختی سبزرنگ با میوه های بسیار ریز مثل دانه تسبیح و خوشمزه بنام مُورد که روستائیان مجاور از میوه و شاخه آن استفاده می کردند و اهالی محل هم برای مراسم سوم و هفتم و چهلم شاخه های آن را روی قبر مُرده می گذراندند که فلسفه آن را نمی دانم هم اکنون جز انار بقیه میوه ها در حد نوبر هم نوبر نمی شود.
خشکبارش فقط پسته بود که چند سال است بارش خشک شده شغل زنان قبل از قالی بافی کرباس بافی بوده با وسایل ابتدائی حتی تمام ابزار و مقدمات آن در همین محل تولید می شده سپس بصورت کرباس در روستا به صورت پیراهن و زیر شلوار مصرف می شده (قبل از پیدا شدن شلوار) و همه از این پارچه به رنگ آبی و مشکی استفاده می کردند فعلا از کرباس و کرباس باف و ابزارش و سازنده ابزارش هیچ خبری نیست.
شغل بیشتر مردان آبادی کشاورزی و مقنی گری بوده علت اصلی آن هم داشتن چند رشته قنات بوده که آثار بعضی قنوات و چاه های آن هنوز باقیست و می توان مشاهده کرد و بعضی به کلی از گردونه مشاهده هم خارج است. این قناتها عبارت بودند از: ۱ مزرعه نو ۲ مزرعه کهنه ۳ مهرو ۴ صالح آباد ۵ مزرعه عرب ۶ بِلاک ۷ خضرآباد ۸ شهرستان ۹ مزرعه خسرو ۱۰ دستگرد ۱۱ شمس آباد ۱۲ خیرآباد ۱۳ استخری ۱۴ مهرآباد ۱۵ پولو ۱۶ شورا به کنج ۱۷ شورا به پیش ۱۸ باغ میون ۱۹ مهباد ۲۰ باغ ده و ... برخی از این قناتها دیگر آثارشان هم به چشم نمی خورد مثل استخری دستگردُگ، پاگِردُگ و خوب به یاد دارم بعضی از این قناتها بقدری آب داشت که از سرریز استخر جاری می شد و روزها در آن شنا می کردیم و فعلا استخر آن تر نمی شود این روستا در چهاردیواری محصور بوده که به چهار دروازه و چهار برج دیده بانی تحت کنترل بوده در ایام کودکی حقیر هنوز دیوار دور آبادی و دروازه و بعضی از برجها خودنمایی می کرد مثل دروازه زینب و دروازه بُز گله کن می گفتند و می گویند این دروازه ها بوسیله راههای زیرزمینی بهم متصل می شدند. ولی من آن را ندیدم و علت این محکم کاری هم ترس از دزد و کلباغی و کلاه سرخگ(قزاق ها) و سایر افراد مهاجم و مزاحم بوده که هر از گاهی مورد هجوم قرار گرفته دار و ندارشان را می بردند.
و کوچه های تنگ و مال رو هم بدین علت بوده است این روستا دارای یک قلعه و یک کاروانسرا بوده که هر دو منزل مسکونی می باشد و علت آن را نمی دانم.
مهمترین افتخار این روستا این است که مدفن حضرت آسید محمد (ع) از بستگان حضرت امام رضا (ع) می باشد شاید این سیّد بزرگوار و سایر امامزاده های اطراف همراه سیدامیرمحمد عابد فرزند بلافصل امام هفتم حضرت امام موسی کاظم (ع) بوده که در قعیت سیدامیر احمد معرفو به شاه چراغ از حجاز حرکت کردند و در آخر قرن دوم هجری زمانیکه حضرت امام رضا(ع) ولیعهد مأمون خلیفه عباسی شد
بعضی از سادات مثل سید امیراحمد و سید امیر محمد عابد و جمع کثیری از برادرزادگان و بنی اعمام و اقارب و دوستان به قصد زیارت و تبریک به حضرت امام رضا (ع) از حجاز به سمت طوس حرکت کردند و در بین راه جمع کثیری از شیعیان و علاقمندان به خاندان رسالت و سادات به آنها ملحق شده باتفاق حرکت می کردند می گویند نزدیک شیراز این قافله در حدود پانزده هزار نفر شدند و حکام شهرها خبر حرکت چنین قافله ای را به مأمون دادند مأمون ترسید که اگر چنین جمعیتی از بنی هاشم و دوستاران خاندان عصمت و طهارت به طوس برسند اسباب تزلزل مقام خلافت گردند لذا به تمام حکام شهرها دستور صادر کرد هر کجا به قافله بنی هاشم رسیدید مانع حرکت آنها شوید و آنها را به مدینه برگردانید این حکم در شیراز توسط قُنلُغ خان حاکم شیراز برای امامزادگان قرائت شد.
جناب سید امیر احمد فرمودند ما از این مسافرت قصدی جز زیارت علی بن موسی(ع) نداریم و با برادران و سایر بنی هاشم و همراهان مشورت نمودند و نتیجتاً هیچکدام حاضر به مراجعت نشدند زمانیکه می خواستند حرکت کنند لشکر قُنلُق خان راه را بر سادات بست و کار به جنگ کشید جنگ خونین بین دو لشکر در گرفت و لشگر قُنلُق خان شکست خورد.
سران لشکر شکست خورده حیله کردند عده ای از روی بلندی فریاد زدند اگر به پشت گرمی امام رضا (ع) ولیعهد خلیفه می جنگید هم اکنون خبر رسید ولیعهد وفات کرده است این خبر چون برق منتشر شد و ارکان وجود شیعیان و مردمان سست عنصر را تکان داد و از اطراف امامزادگان متفرق شدند و امام زاده ها خود را تنها در میان دشمن دیدند و شبانه به اطراف پراکنده شدند و می گویند غالب امازاده های ایران متفرق شده همان نهضت هستند برای مطالعه بیشتر به کتاب شبهای پیشاور نوشته سلطان الواعظین شیرازی صفحه ۱۱۸ ۱۱۷ چاپ بیست و یکم دارالکتب اسلامیه شماره ثبت ۵۲۶ ۳۱/۲/۱۳۵۲ مراجعه فرمایید در زمان کودکی حقیر در ایام مخصوص خیلی شلوغ می شد در حدود پنج روز از اردکان میبد، یزد، عقدا، ندوشن، و روستاهای مجاور وارد هفتادر می شدند و خرید و فروش می کردند چون همه نوع اجناس می آوردند و در اطراف امامزاده روی سکوهای دور رواق توی صحن امامزاده می فروختند بقدری شلوغ می شد درست مثل حرم امام رضا خیلی رونق داشت اهالی محل هم از فروش جارو، تخم مرغ، سبد، کِلِندون یا بقولی تِجَه باغ و اجاره منزل پولی به جیب می زدند و خوش بودند خوب به یاد دارم که امامزاده نانوائی داشت، کافه داشت، مرحوم غلامرضا خلیلی کافه چی بود سقا داشت جایگاه مخصوص حیوانات سواری داشت دول و چرخ چاه برای کشیدن آب داشت دوسری حوض داشت برای وضو و شستشو یکی در سرین ورودی در صحن کهنه (مسجد حالا) امامزاده درست در مقابل چاه آب که با چرخ و دول حوض را پُر می کردند و از راه آب، حوض دوم هم پر می شد مرحوم سید محمدعلی کاظمی گاهی یک نفر را مسؤول آب کشیدن انتخاب می کرد این آب مخصوص وضو بود و آب خوردن از آب انبار تهیه می شد و سقاها آب می دادند.
این آب انبار قدیمی توسط شخصی به نام حاج میرعبدالله ساخته شده گفته اند و می گویند این شخص برای اعمال حج عازم مکه معظمه بوده در این مکان خواب می بیند که برای زائرین آقای سیدمحمد و اهالی روستا آب انبار بسازد و او هم اطراق می کند و کوره آجرپزی می زند که آثار کوره آن تا چندی پیش مجاور آب انبار باقی بود و ذرّه ای سیمان در آن بکار نرفته است و بقدری محکم است که برای تراشیدن قسمتی از آن با دستگاه هم نتوانستند به راحتی بتراشند می گویند در مدت ساخت آب انبار بسیار زجر کشیده است چون می گفتند گفته است اگر می دانستم شما ملت چنین و چنانید به شما آب جوش می دادم ولی من باور نمی کنم آن مرحوم چنین گفته باشد و حتماً نگفته است این آب انبار بسیار بزرگ است و گنجایش بیش از ۱۲ تریلر تانک آب دارد و ساختمان آن بگونه ایست که از برون که نگاه می کنی دارای ۴ ستون است و در اصل ۶ ستون استوانه ایست که سقف را بر سر خود نگه داشته است و در قدیم آب این انبار از روستای شمس آباد ۳ کیلومتری روستای هفتادر بصورت جوی سرباز تأمین می شد و کاملاً بهداشتی بود!! همه چیز در این آب بود و ۴۰ روز طول می کشید تا انبار پُر می شد و یک روز هم از سرریز خارج می شد در یاری حقیر دو بار از انبار لای روبی کردند.
در روستای هفتادر چندین رشته قنات وجود داشت که بعضی دایر و برخی بایر بودند سه رشته قنات از وسط آبادی می گذشت و همه مردم برای شستشوی ظروف دست و صورت طهارت و سایر کارهای روزمره از آن استفاده می کردند اولین رشته قنات کاریز (کهریز) نام داشت تا پشت آبادی بصورت سربسته بود و از ابتدای آبادی بصورت سرباز و سربسته هرجا احتیاج بود سرباز و بقیه سربسته بود و آب آن هم در سرچشمه مورد شُرب بود شبها سبوها و کوزه های خود را در آن می گذاردند تا برای روزهای گرم تابستان آب را در خود سرد نگهدارد چون این کوزه ها بجای فریزر حالا بود این کاریز زنانه و مردانه داشت کاریز بالا مخصوص زنان بود و کاریز پایین مخصوص مردان علت آنهم نبودن لوله کشی حفر چاه و دستشوئی امروزی بود آفتابه هم نبود یا در رستا نبود البته آفتابه مسین وجود داشت ولی کسی از آن استفاده نمی کرد و این جایگاهها محلی بود برای طهارت و وضو و سایر کارهای روزمره. این آب بعد از این دو کاریز وارد منازل می شد ابتدار وارد بُرج حاجر حبیب این برج حدوداً ۲۰ متر از سطح زمین ارتفاع دارد و پس از چندین سال هنوز مردانه قدعلم کرده و خم به ابرو نیاورده است و هرگز آجر و سیمان در خود ندیده و گویا برای حفظ روستا از دستبرد اجانب ساخته و شبها و روزها در آن نگهبانی می داده اند این برج از خاک و خشت ساخته شده و هنوز چون قهرمانان میدان جدال یک دستش را به عنوان پیروز میدان بالا گرفته است و خودنمایی می کند این آب بعد از برج حاجی حبیب وارد جوغ دالیا می شد و از آنجا به صورت سربسته وارد چادُک بالا و چادُک پایین و سپس وارد استخر چادک می شد و بعد وارد باغچه های آبادی می شد که هنوز آثار بعضی از باغچه ها و درختهای خرمای نیمسوخته اش و سایر نشانه های کشاورزی آن نمایان است و از آن باغچه های سبز و خرم که روزی انار و انجیر و انگور و آمرودش (گلابی) زبان زد عموم بود وبیشتر مردم از درختان توت سربفلک کشیده اش استفاده می کردند و آب و هوا را تا اندازه ای متغیر می کرد هیچ خبری نیست و نزدیک است آثارشان بکلی محو شود یکباب منزل مسکونی در کنار این باغچه ها قرار داشت بسیار قدیمی دارای ورودی مخصوص و سنگ فرش. این ورودی دایره مانند و دارای سقف گنبدی حاوی دو در منزل بود از دو برادر و یک خواهر غیره و خانه دارای صفه ای بسیار بزرگ بود که حدود ۲۰۰ کبوتر در آن منزل داشتند و این دو برادر حدود ۶۵ سال داشتند نه این که جوان باشند و کفترباز. من و سید فتح اله موسوی بر روی پشت بام این منزل تله خاک کردیم برای گرفتن کفتر در حال انجام وظیفه بودیم که ناگهان زنی سیه چرده و خمیده قامت با موهای سفید که موهای ابرویش روی چشمانش را گرفته بود و بر وحشتش می افزود مانند اجل معلق بر سر فتح اله خراب شد و با لینگ دمپایی حصیری بر سرش می نواخت ضربات درست مثل ضربه های بکس در میدان بکس بازی جدی و آهنگین پایین می آمد من که پایین تر از او بودم به خیالم کفتر در دام افتاده و صدای برهم خوردن بال کفتر است و فتح اله موسوی از ترس و ضربات دمپایی بصورت نیمه میت در آمده بود و تمام موره هایش بترتیب قد می دید که دیدم از زیر و دست و پای آن مرحومه چون تیری که از چله کمان رها شود فرار کرد و بنده هم بدنبال او جان سالم به در بردم آثاری از این منزل قدیمی هنوز پابرجاست و منازل دیگری هم هست که ارزش آن را دارد که مرکت شود منزل شیخ حبیب، منزل علی اصغر حسین بسیار قدیمی و جالب ولی افسوس که طولی نمی کشد به تل خاک تبدیل می شود.
این آب در قسمت چادک بالا وارد حمام می شد و همانند کاریز مردم از چادک بالا و چادک پایین استفاده می کردند و مردانه و زنانه داشت در این جا همیشه بسته های شاخه خرما را در آب می انداختند تا برای بافتن جارو کیفیت آنچنانی پیدا کند خدا رحمتشان کند هم شاخه های خرما هم استادان جاروباف روستای هفتادر در ابتدا دارای یک حمام خزینه ای بود که بوسیله هیزم گرم می شد روش ساخت آن به گونه ای بود که در تابستان خنک و در زمستان گرم بود از بلندی شروع و به گودی ختم می شد نمی دانم از روی نقشه جهنم ساخته بودند چون تاریک ظلمانی بود و مملو از خروسگ، جیرجیرک بود و صداهای وحشتناکی از آن شنیده می شد اگر آهسته هم حرف می زدی انعکاس صدای عجیبی داشت وقتی صدای پا می آمد گویا غول وارد می شد همیشه گویا دو نفر با هم صحبت می کردند راهروهای پرپیچ و خم و یک طرفه دو نفر با سختی از کنار هم می گذشتند درست یادم نیست صحن یا رختکن حمام تاریک نمور دارای چهار سکو و سکوها به حصیرهای کهنه مفروش بود می گویند این حصیرها را پدر زن نیکخواه از اهواز به رسم هدیه تقدیم کرده است.
این حصیرها فقط دور داشت و وسط نداشت زیر سکوها دارای چند سوراخ بود که مثلاً جاکفشی است در کنار سکوها مقابل در ورودی و خروجی صحن اصلی حمام یک حوض کوچک بود که به آن پاشور می گفتند نمی دانم چگونه آب وارد آن می شد.
خزینه هم مثل یک حوض بزرگ مسقّف (سقف دار) بود که کف آن دیگ بزرگی بوده و با هزم گرم می شد و کاملاً بهداشتی!! چون روی آب در حدود یک سانتیمتر چربی بسته بود می دانی چه چربی. بله همان و این چربی غیر قابل نفوذ بود هیچگونه میکروبی وارد آن نمی شد بزرگترها وقتی وارد خزینه می شدند ابتدا باید با دو دست این پرده را کنار بزنند تا به آب برسند و بعد می رفتند زیر این بلا نسبت آب وقتی که طرف از زیر آب بیرون می آمد درست مثل کسی بود که واکس زده باشد از بس این صورت سفید می شد تمام حوله ها مثل تنور شور می شد بچه ها که وارد خزینه می شدند از وحشت و ترس و لرز به خود می پیچیدند و می لرزیدند و بله چون وحشتناک بود خداوند رحیم همه را مورد رحمت خود قرار دهد. این آب که در چادک بالا جمع می شد حمامی بدبخت باید با یک کدوی تو خالی که دسته چوبی داشت آب را از حوض برداشته و در راه آبی که به خزینه متصل می شد بریزد و این راه آب حمام از آجرهای پخته درست شده بود که به آن گماشته می گفتند و شبیه جوی کوچکی بود که سقف داشت هنگام پر کردن خزینه مردم هم به حمامی کمک می کردند چون در آن زمان هنوز انسانیت، معرفت، صمیمیت، یکرنگی، وجدان، ایثار به همنوع نمرده بود و کمک به دیگران ثواب داشت حمامی در یادی بنده ابتدا مرحوم عباس تقی و خانواده اش بعد حسن علی و غلامرضا متد علیا و سپس حاج علی شیخ و بعد از این سه نفر مرحوم علی خان بود که هنوز در این پست مشغول خدمت می باشد مرحوم عباس تقی روزها بیشتر در پی جمع آوری هیزم بود آنهم در بیابانهای دوردست
زیرا هیزم در نزدیکی آبادی نبود چون همه مردم برای سوخت از هیزم استفاده می کردند.
رفتن حمام بدین روش بود صبحا تا وقت بُز گله مردانه بود و از چاشتی تا غروب زنانه بود نمی دانم دوش خصوصی داشت یا نه و اما اجرت حمامی در یاری حقیر ابتدا ۲ ریال بود انهم چگونه پرداخت می شد بعضی سالی بودند برخی وعده سر خرمن گروهی ماهیانه عده ای نان و گندم و جو و تخم مرغ و تعدادی هم و رحمه الله در ماه رمضان اگر احتیاجت به آب می افتاد اضافه بر دو ریال باید یک گِرده نان هدیه بدهی دو قشر زحمت کش بیچاره یکی حمامی و یکی هم چوپان ( در آبادی همه خانه ها چند رأس بز میش داشت برای استفاده از آن) هر روز صبح گوسفندان را به چوپان می سپردند و غروب زبان بسته ها بر می گشتند چوپان تعطیلی نداشت در هوای سرد زمستان و هوای گرم و سوزان تابستان در بادهای شدید و برف و باران گوسفندان آبادی را به چرا می برد و سرانجام برای گرفتن مزدش دعوا می شد قهر می کرد و سه روز نمی رفت ولی فایده نداشت برای همین در ماه مبارک رمضان هر شب دعوای حمامی و چوپان بود و چوپان مرحوم عباس مندلی بود. قنات دیگری هم در وسط آبادی رد می شده بنام استخری که در زمان طفولیت حقیر خشک شده بود فقط قطعه زمینی بود که اطراف آن دیوار داشت و ما در آن بازی آموزگاری می کردیم (چوگان بازی) به نام استخری فعلا مدرسه راهنمائی دخترانه است و چیز دیگری یادم نیست قنات بعد خیرآباد بود که وارد حوض پُشتُگ می شد بصورت روباز بود و مردم از آن همه گونه استفاده می بردند و از اینجا وارد حوضهای داخل منازل می شد منازلی که در مسیر آب قرار داشت و این حوضها همیشه پُر بود از سبو و کوزه شاخه های خرما برای جارو و ترکه انار برای سبد و بعضی جاها کاه شور بود کاه می شستند برای احشام و این حوضها عبارت بودند از پُشتُگ، باغچه بیدی که هنوز آثاری از آن به چشم می خورد. گُمُگ، حوض سیدعلی، حوض شیخ، حوض کوثر، حوض منزل و پشت منزل حاج مصطفی، حوض غلامعلی اولیاء، حوض میدون، حوض مسجد، زنانه و مردانه، حوض ملّازنانه و مردانه، حوض شیخ حسین، حوض اسماعیل، حوض زینل، حوض حاجی نجف،حوض حاتم، حوض ابوالقاسم شیخ، حوض علی بمون، حوض اصغر، حوض هاشم، حوض مسجد هاشم در کنار حوض مسجد و حوض ابوالقاسم دو اصله درخت توت بود که بچه ها تفریح می کردند و سرانجام وارد جوی خیرآباد و بعد هم وارد استخر و سپس وارد باغها و زمینهای زراعتی می شد دنبال جوی خیرآباد درختهای پِهره (؟) بلند سر سفلک کشیده بود که هم دارای سایه بود هم هوا را تصفیه می کرد و هم گوسفندان از مرغزارش تغذیه می شدند (می کردند) و هم پرندگان آب می خوردند متأسفانه این جویها را با سیمان مرمت کردند و همین باعث شد که همه چیز از بین برود هم جوی هم درخت هم چمن هم تصفیه هوا و بقول روستائیان هر قناتی و هر جوئی که با سیمان مرمت کردند به خشکی گرائید خیرآباد مزرعه نزدیک آبادی سبز و خرم و دارای انواع میوه و شاید در حدود ۵۰ اصل درخت توت بود که همه از آن می خوردند و می بردند (جو، گندم، انار، پسته و سایر میوه ها در حد نوبر).
بعد از خیرآباد مزارع نزدیک آبادی عبارت بود از شمس آباد، باغ ده، و مزارع دوردست عبارت بود از مزرعه نو، مزرعه کهنه، هنوز رمقی دارند مهرو، صالح آباد، مزرعه عرب، اوفیک از رونق افتاده اند اله آباد، دستگرد، مزرعه خسرو، بِلاک، خضرآباد، شهرستان، مهرآباد پولو، شورا به کنج و پیش، باغ میون همه از رونق افتاده و بعضی بکلی از چرخه کشاورزی خارج است و فوتش ثبت شده شاید کسی باور نکند که این مزارع روزی نان تمام مردم آبادی را می داد از دور درختهای سبز و پر میوه اش چنان جذاب و دیدنی بود که هرگز از دیدنش سیر نمی شدی وقتی به استخر لبریزش که همراه با موجهای آب از لبش می ریخت نگاه می کردی لذت می بردی گله های ماهی ریز از هر طرف روان بود. بچه ها با پاچه های ورمالیده یا کاردوئونگ می گرفتند (سنجاقک) یا بوز چرخ می انداختند خلاصه شیطنت می کردند و سرگرم ماهیگیری بودند صدای پرنده های ماهی گیر لحظه ای قطع نمی شد صدای رفت و آمد کشاورزان، زنان، مردان، کودکان، بزها، میشها، برّه ها، کَره های جدا از مادر همیشه در فضای مزرعه پُر بود این صداها کاملاً طبیعی و دلنواز بود و در اعماق وجودت می نشست و انسان را به نشاط می آورد نه آلودگی صوتی ایجاد می کرد نه آلودگی زیست محیطی بوجود می آورد و صدای رعد آسای موتور و دود گازوئیل و گاز گلخانه ای نبود که کشور وجودت و همنوعت را بیازارد.
وقتی معرفت رفت، ایثار رفت، کمک به همنوع رفت،چشم و هم چشمی آمد حسادت قوت گرفت دشمنی ها زیاد شد پارتی بازی رشد کرد، رشوه خواری رواج پیدا کرد نعمتها را با خود برد همه چیز ماشینی شد. سلام و احوالپرسی، دید و بازدید، دست دادن، استقبال، بدرقه قوم و خویشی شده یعنی طرف نگاه می کند اگر از بستگانش نیستی دریغش می آید سلام کند و احوالی بپرسد سر به زیر انداخته از کنارت رد می شود نه احترامی، نه ادبی، نه بزرگی، نه کوچکی نه پیری نه جوانی نه سیّدی نه عالمی همه چیز شده پول اگر وضعت خوب باشد پیش همه عزیزی دست به سینه برایت رکوع می روند ابتدا برای تو نه برای پولت احترام می گذارند نمی دانم این بلای ناگهانی از کجا پیدا شد که در دل روستائیان ساده و باصفا و صمیمی و صادق و بی پیرایه که همه چیزشان همنوعانشان بود رسوخ کرد و روز به روز بدتر می شود بعد از سلام عادتی نه احترامی یعنی از روی سنّت سلام می کند نه از روی احترام و ادب می پرسد مدل ماشین، خانه چند خوابه است هنوز همان خانه قبلیت داری وضع داماد چطور است توپ توپ است یا نه چه ماشینی دارد عروس از چه طبقه ایست ثروتمند است وضع پولی پدرش؟ هیچکس نمی پرسد از کجا می آوری حلال است یا ... با پارتی بازی رفته ای سرکار یا با زحمت شبانه روزی چقدر رشوه داده ای که بدون امتحان بدون تحقیق پشت فلان میز نشسته ای و حق یک مستمند مستحق مستعد را ضایع کردی و برای همیشه از لقمه شبهه ناک تناول می فرمائی و بادی به غبغب انداخته چنان با تکبر و تبختر راه می روی که می خواهی زمین را بشکافی یا به آسمان بالا روی آیا هیچ فکر کرده ای که روزی از شما خواهند پرسید که چرا حق فلان بنده ما را با رشوه ضایع کردی چرا با یک تلفن زحمت چند ساله فلان بنده ما را که جز خدا کسی را نداشت هدر دادی و هزار چراهای دیگر بدانید و آگاه باشید که این مُلک صاحبی دارد علیم و توانا اگر امروز با دیدن این و آن حق دیگری را غصب می کنید فردای بسیار نزدیک تو را و آشنای تو را به سزای اعمال خود خواهند رساند و هر چند در همین دنیا هم می رساند ولی چشم بصیرت نیست.
صحبت بر سر خیرآباد مزرعه نزدیک و مُماس آبادی بود که از دور درختهای سبز و پُر میوه اش چنان جذاب و دیدنی بود که هرگز از دیدنش سیر نمی شدی وقتی زیر سایه یکی از درختهای توتش یا پسته اش یا پهره اش لحظه ای استراحت می کردی موسیقی های دلنوازش تو را به خواب عمیقی می فرستاد مثل صدای کشاورزان زیر سایه درختان جیک جیک گنجشکان سر و صدای پرندگان ماهی گیر و حیوانات بارکش بوی خیار چنبر تازه، بوی کلمند دو متری بوی کلوزه و پیاز بوی نعنای تازه، انواع رنگهای طبیعی در میوه های تازه مثل زردآلو و شفتالو و آلوسیاه، انارهای شیرین و ترش و ملس، موجهای جو و گندم سبز هنگام وزش نسیم، سیبهای زرد و سرخ و سبز که با وزش که با وزش باد از لابه لای درختهای تنومند خودنمائی می کردند خوشه های انگور یک کیلوئی که همانند قندیل زیر درختان مو بترتیب قد کنار هم آویزان بودند همه و همه در نظرت مجسم می شد و چنان خستگی از بدنت بیرون می رفت که گویا تازه از مادر متولد شده ای.
ولی چه سود از این نعمت که یک صدم آن را برشمردم هیچ خبری نیست که نیست و شاید از صبح تا شب یک نفر در این مزرعه و سایر مزارع رفت و آمد نکند و هر از گاهی کسی آنهم برای تجدید خاطره خود بیل بر دوش بر سر استخر خالی از آب حاضر شده نگاهی به استخر خشک بیندازد و آه از نهادش برآید و با اشک چشمانش استخر را تر کند و با خود بگوید روزیکه هیچکدام از این وسایل پیشرفته امروزی نبود اجداد من با دست و کلینگ در ازای کندن یک کُلاه سنگ یک کُلاه جو می گرفتند ولی دست از احیا کردن برنداشتند ولی امروز با بودن مته های برقی دستگاههای حفاری سنگ شکنهای معجزه گر چندین قنات که با میلیاردها دلار امروزی نمی توان یکی از آنها را حفر کرد رو به نابودی می رود و کسی ککش نمی گزد
هل من ناصر ینصرنی آیا کسی هست که به این همه زحمت اجداد من ذره ای ارزشی قائل شود افسوس از درختهای تنومند پهره و توتش که پهنای تنه بعضی از آنها به یک متری نیم می رسید و لانه صدها کلاغ در خود جای داده بود و شبها هنگام آبیاری با صدای مخصوص باهم نجوی می کردند و چنان آهسته و سریع صحبت می کردند که هیچ کس متوجه صحبت خانوادگییشان نمی شد و موسیقی دلنوازی به گوش جانت می داد و روزها در زیر سایه یکی از این درختها در هوای گرم تابستان گله ای از گوسفندان آبادی اُطراق کرده و در حدود سه ساعت در هوای کمتر از ۳۰ درجه اش آنهم در تیر و مرداد به استراحت پرداخته نُشخوار می کردند دیگر درختهای توت سیاه و سفید و بی تخم و با تخم روناسهای قرمزرنگ صادراتی، انارهای شیرین و ملس و آب دار که هر کدام یک لیوان آب داشت و زردکهای تیره رنگ گُه شغالی به چشم نمی خورد دیگر نسیم خنک نمی ورزد دیگر موجهای گندم و جو در هیچ کجای آبادی دیده نمی شود دیگر صدای جار و جنجال مردان آبادی که جار می زدند فردا وقت بُز گله وعده سر جزول (جدول) آهای چوئه استخر را بردار آهای پارسال و هِرگُمِ کرت را سیرآب کن آهای پیِ وازهای روی آب را بگیر آب سر جوغ در می اُفتد آهای حضبه های جلو آب را بردار چند سبو آب برده ای پُس وَلگ را محکم کن فردا چاشنی وعده سر استخر می خواهیم پِی زُری های استخر را پاک کنیم می خواهیم لجن استخر را بکشیم و هزار آهای دیگر از نای کشاورزان پرکار بر نمی آید و نایشان همانند استخرها آبادی بکلی خاک شده و بجای آن سر و صدای روح اگیز آوای وحشتناک شغالها و سک تورها و سگهای وحشی سکوت دشت را در هم می شکند و جز رفت و آمد موشهای چاق و چله و دو پا و چهارپا و سیغرها که با تکبر زائدالوصفی درست مثل افراد مُستمول که بادی به غبغب و سینه ای پیش می اندازند از کنارت می گذرند و مسابقه دو می گذارند از سرُ کول هم بالا می روند کشتی می گیرند و از باغهای بدون در و دیوار رفت و آمد می کنند همان باغهایی که روزی ۹۰۰ نفر را روزی می داد و از وابستگی به شهر نجاتشان می داد و هیچ زمانی کسی در روستا بیکار نبود صبح و شب مشغول بودند یا می کندند یا می کاشتند یا بر می داشتند یا می بُریدند یا روی هم می گذاشتند یا درو می کردند یا میوه می چیدند و یا هَرَس می کردند جوی می تراشیدند راه آب را صاف می کردند و همه به هم کمک می کردند انگار همه از یک پدر و مادرند چه سرو صدائی و برو بیائی ده پانزده تا مزرعه همیشه میزبان گروهی بود از صبح تا شب هیچوقت چنین غریب و تنها و ساکت و بیکس نمانده بود چون کشاورزان در هر زمینه ای اصطلاحاتی داشتند و با هم زمزمه می کردند سرود می خواندند گاهی دسته جمعی و زمانی تنها بعنوان مثال زمان کندن باغ چند نفر حیار بودند (؟) (کارگر بودند) دسته جمعی می خواندند
چپ حیاران در کجائی هر کجائی به در آئی درا تا در آییم که خاک کنده ای داریم
هم می گیریم بالا می بریم یا علی مدد ای هویی (هایی)
مریزاد مریزاد چنگ شیرمردانی مریزاد مردان که مردند با سوز و دردند
مردان ننالند گر تو نبالی مردت نخوانند یا علی مدد ای هویی (هایی)
با نوائی با صفائی درا تا در آییم گوی میدان میدان ارادت چوگان سعادت
تراش تالانیم (نمی دانم یعنی چه) هرکه زد بُرد هر که خورد مُرد که بر جیب خداختم
انبیاء صلوات
صدای این سرود دسته جمعی در حین کار شنیدن داشت و پخش خرما و نقل و بوی دود اسفند و صدای قُل قُل دیگ آبگوشت برّه محلی تازه که هنوز رگهایش مشغول زدن بود بر روی اُجاق صحرائی و صدای شرق شرق کُنده های پسته بر زیر دیگ آبگوشت چنان بوی در فضا پخش می کرد که قدرت حرکت از پاهای مبارک سلب می شد.
همینکه صدای دلنشین مؤذن از فراز مناره (گلدسته) مسجد بلند می شد آستین ها بالا می رفت و هر کسی بر سر جوی آبی که برای آبیاری می رفت می نشست و بسم الله الرحمن الرحیم و بعد هر کدام گوشه ای ایستاده با خدا راز و نیاز می کرد بدون ریا و خودنمائی سپس سفره نهار پهن می شد چند گرده نان محلی که روی آن با تخم گشنیز و سیه دانه و گل رنگ مزّین کرده بودند و هیچ احتیاجی به خورشت نداشت و عاری از جوش شیرین و خمیرمایه هلندی و پودر خمیر بُلغاری بود ریز کرده داخل لگنی که برای همین منظور آورده بودند می ریختند و بر گرده آن آبگوشت گوشت تازه ای که هنوز ماهیچه های آن از حرکت باز نایستاده بود سرازیر می کردند و همه بدون استثناء و تعارف با دست و بدون قاشق ژاپنی و ملاغه فرنگی و رعایت نکات بهداشتی دو سه تنور نان و آبگوشت می بلعیدند و دوباره بلند می شدند و به لطف خداوند بزرگ همه سالم بودند و سر حال و تا نزدیک غروب کار می کردند وقتی دست از کار می کشیدند چه غروب زیبائی و چه موسیقی دلربائی داشت زمانیکه وارد روستا می شدند هر کسی سوار و پیاده دنبال مرکب سواری که بر گُرده اش چادرشبها
برای بافت سبد، کُنده های توت و زردآلو برای ساخت کلوخ کوب و قفل چوبی (کِلِندون) توسط نجار ماهری که درهای ساخت دست هنرمندش و کِلندون های باغ و سجه های درهای چوبی هنوز روی پاشنه می چرخد و قُفلها مانع ورود اجانب می شود (مرحوم حسن خلیلی) خطی از گرد و غبار در چهار طرف آبادی می کشیدند از طرف دیگر گله بود که از چرا برمی گشت و موسیقی دیگری با آوای سپاهان می نواخت از کوچه ها که عبور می کردی درِ تمام منازل باز بود زیرا هر کسی منتظر بود یکی برای بُز گله دیگری برای استقبال مرد خسته اش که از راه دور با کوله باری از آذوقه وارد می شد به این دلیل در خانه روستائیان پیوسته باز بوده و هست. هنگام غروب منزلی نبود که دود از آن بالا نرود هر کسی برای پخت و پز نان و غذا و درست کردن چای با شاخه های اضافی درختان کم کم که هوا تاریک می شد و دود پیدا نبود جرقه های آتش بود که در فضا رقص می کرد و تماشایی بود افسوس که رفتند و همه چیز را با خود بردند عده ای به دیار باقی و برخی به سرای فانی (مهاجرت)
در زمان آبیاری و تقسیم آب هم میراب با یک نفر آب تقسیم می کردند و واحد شمارش آن سبو طشت بود که عبارت بود از یک تاس بزرگ و یک تاس کوچک که وسط تاس کوچک یک سوراخ ریز بود این تاس کوچک را روی آب در تاس بزرگ می گذاشتند وقتی پُر می شد و می رفت پایین یک سبو آب شمارش می شد.
فعلاً نه از میراب خبری است نه از سبو و نه از آب و نه از کشاورزی و ساعت جای ملاک قدیم را گرفته بیرون چهاردیواری روستا ابتدای قنات شمس آباد حوض مسقّفی بود که به آن حوض صحرا می گفتند و این حوض را برای شستشوی اموات ساخته بودند و متأسفانه ابتدای قناتی بود که در حین شستشوی مُرده در پایین دست از همین آب استفاده می کردند مگر اینکه بدانند حوض اشغال است چون جوی شمس آباد دارای آبی گرم بود و تمام مردم روستا برای شستن لباس از این آب استفاده می کردند و روزهای جمعه در طول این جوی نشسته بودند و چه بسیار کارها و وصلتها و جنگها و صلحها در این روزهای جمعه بر سر همین جوی در حین شستن لباس انجام می گرفت پودر شستشو اِشنون بود که از بوته گیاهی بیابانی به نام همین نام می گرفتند و وقتی به لباس می زدند باید از آلتی چوبی به نام کُتَک شبیه چوب دستی با سری پهن استفاده کنند و این کتک را بر روی لباس می زدند و بسیار کثیف تر می شد و معدن شپش بود. بعد از شستشوی مرده صلات می کشیدند (الصلات الصلات میت حاضر) یعنی کسانیکه مایلید در تشیع جنازه شرکت کنید خود را به حوض صحرا برسانید. و رسم بود که جنازه را در کوچه حصار تا مصلا و قبرستان تشییع می کردند چون دور آبادی دیوار بود به آن کوچه حصار می گفتند با ذکر لااله الاالله و سایر ذکرهای معروف تا امامزاده تشییع می کردند در این امر خطیر بیشتر شرکت می کردند و می کنند و مُرده هر که می خواست باشد دارا و نادار، سیّد یا عام، بزرگ یا کوچک فرق نمی کرد. بجز عده ای معدود که در هیچ کار خیری شرکت نمی کردند همه هم می دانند بدون ذرّه ای احساس و انگار نه انگار که انسانند و خداوند بزرگ در وجود آنها محبت، عقل، کمک به همنوع، ایثار، بخشش، رحم و مروت قرار داده است و روزی از تمام موارد ذکر شده خواهد پرسید هر کجا ذرّه ای استفاده باشد مانند گرگ به آن چشم طمع دوخته و با غُرغُرهای گرگ مانند دیگران را از آن لقمه دور می کنند و خود را کول خیز پیش می کشند و آیه هم نازل می کنند و دیگران را ارشاد می فرمایند که چه و چه فقط موقع استفاده و خوردن حاضرند و بلانسبت می ترسم فردای قیامت از من شکایت کند که من پُر احساستر بودم و مفیدتر چرا به من توهین شده ببخشید یک لحظه قلم آزاد شد ابتدا نماز میت در کنار بارگاه ملکوتی آقای آسیه محمد سپس طواف به دور ضریح آقا و بعد هم تلقین و سرازیر منزل همیشگی. خدایا به پهلوی شکسته زهرای مرضیه و فرق شکافته شوهرش و به جان فرزندان گرامیش ماها را مفتی بیامرز و بر خوان گسترده و بی دریغت مهمان بفرما آمین یا رب العالمین بعد از دفن، خرما، نقل، بادام هرکی به فراخور حالش توزیع می کردند که به آن شوغریب می گویند و از همان روز دفن میت اگر روز شنبه نبود به مدت سه شب در مسجد جامع پُرسه می گرفتند و می گیرند. در روز سوم و هفتم و چهلم و سال بر روی قبرش مورد می گذاشتند و بر سر خاکش گرد هم جمع می شدند و می شدند و همه چیز تمام می شود حتی داغ داران هم سرد می شوند و تنها توئی که زیر خروارها خاک در گرو اعمال خویش هستی. مردم این روستا علاقه زیادی به مسجد و حسینه داشتند و دارند و در ظاهر فوق العاده مسلمانند و در باطن الله اعلم . به همین دلیل در این روستای کوچک حدود ۷۰ مسجد وجود دارد ۱ مسجد جامع ۲ مسجد چادک ۳ مسجد بالا ۴ مسجد امام زمان (عج) ۵ مسجد آقا ۶ مسجد هاشم ۷ مسجد بفروئیه ۸ مسجد حاج علی شیخ در امامزاده و در تمام این مساجد نماز می خواندند و از همه مهمتر مسجد جامع می باشد که دارای تابستانه و زمستانه و مردانه و زنانه می باشد و گلدسته ای حدود سی متر از سطح زمین ارتفاع دارد فقط برای اینکه صدای دلنشین تکبیر سراسر روستا درنوردد و به گوش همه برسد و همه را برای دعوت به میهمانی خداوند کریم فرا خواند و به یاد دارم در ماه مبارک رمضان قبل از بلندگو چقدر صدای این الله اکبر شیرین بود. و مناجات هنگام سحرش دلنشین این مساجد و حسینه ها به همّت مردمان روستا و بیشتر از طبقه متوسط ساخته شده است جز دو مسجد بالا مسجد جامع بقیه مساجد چندان تغییر نکرده است مسجد بالا عبارت بود از یک غار سیاه که بوسیله دو عدد موشی بر روی دو پایه گچی چراغانی می شد در این مسجد هنگام غروب کسی کسی را نمی شناخت و هنگام خروج از مسجد صورتها تمام سیاه بود ولی این مسجد و مسجد قنبر توسط خیّرین محترم بازسازی شد و امروز هم بر وسعت آن افزوده اند و اما مسجد جامع که سابقه تاریخی دارد و دارای دو قسمت تابستانه و زمستانه می باشد قسمت زمستانه آن که بسیار تنگ بود و گنجایش بیش از ۱۰۰ نفر نداشت و قسمت زنانه با تیغه ای خشتی که سوراخهای به اندازه یک آجر در آن تعبیه شده از قسمت مردانه جدا می شد و توسط همین سوراخها بود که صدای روحانی و صدای نماز به گوش زنها می رسید و در سقف آن چند قطعه سنگ رخام کار گزارده بودند برای روشنائی گویا هنوز هم وجود دارد خلاصه مسجد تنگ بود و با خرید چند باب منزل مسکونی یا اهدای آن توسط صاحبخانه از خیرین محترم مرحومان مغفوران ۱ منزل عباس حاج حسین ۲ منزل ابوالقاسم حیات ۳ منزل حسین حیاتعلی ۴ منزل حسین مدنلی جعفر ۵ منزل اسماعیل محمد ابراهیم (حسین اسماعیلی) بر وسعت مسجد می افزودند البته با همان نقشه قدیمی و سر خیر این کار و سایر کارهای عمومی آقای حاج سید مهدی موسوی فرزند سیدباقر پسرعموی گرامی که یکی از افراد زحمتکش آبادی بوده و در همه کارها لول ایشان دامان همّت را بالا می زدند و بعد مردم و مسجد را بصورتی که مشاهده می فرمایید درآوردند قبلاً هم قسمتی از مسجد را سنگ کردند که جمع آوری شد قسمت تابستانه آن دارای سقفی گنبدی شکل و دارای یک گلدسته می باشد که حدودا ً سی متر از سطح زمین ارتفاع دارد و فعلا شکسته است این مسجد دارای بازاری بود که هنوز پابرجاست و در تابستان رونق عجیبی داشت چون قبل از ورود کولر و پنکه و بهتر بگویم برق به روستا تمام یا بیشتر مردهای آبادی در فصل تابستان از ابتدا تا انتهای بازار به روی سکوهایی که برای همین منظور ساخته بودند نشسته بودند و با هم صحبت می کردند گروهی خوابیده بودند بعضی اِشتی می ریشتند برخی دستکش و جوراب می بافتند در حدود چند بازار در روستا وجود داشت ولی هیچکدام پر رونق تر از بازار میدان نبود بازار حاجی نجف مرحوم شعبانعلی رفیعی سبد می بافت بازار حاج آخوند بیشتر زنها نشسته بودند و کلوزه پاک می کردند بازار آغارسول فقط سایه می نشستند بازار میدان بالا بازار اولیاء وُش ترکه می کردند و سبد می بافتند ولی رونق مال بازار میدان بود که به گوشه ای از آن اشاره می شود آنها که با پشم گوسفند و میش نخ می تابیدند تا برای بافت شال برای کاه کشی و شالُگ برای علف کشی از آن استفاده کنند اینها سرگرم اِشنی ریشتن بودند گروهی فقط صحبت می کردند عده ای شکارچی در مورد شکار زدن و کوله نشستن و آهو کشتن برخی در مورد کار کردن در تهران و هر کسی در موردی صحبت می کرد تا ساعت خواب فرا برسد بعد از نماز ظهر و عصر نهار خورده و نخورده نهار که چه عرض کنم نان و ماست و اشکنه یا نون کوفته با پیاز اُشتُرک چون نانوائی نبود که نون تازه بخرند و چلو پلو درست کنند ولی آبگوشت بود چون در روستا دو تا قصابی وجود داشت (مرحوم علی اصغر و محمود و محمدرضا) و گوسفند هم از خود آبادی یا روستای مجاور تهیه می کردند و فقط شبها آبگوشت می خوردند چون روزها بیشتر در مزارع مشغول کار بودند آنها که نخ می ریشتند نخها را تحویل می دادند دو زن بودند که شال و شالُگ می بافتند خدا رحمتشان کند و این نخها بوسیله همان دستگاهی که ذکر شد تبدیل به شال می شد خلاصه از ابتدای بازار تا انتها نشسته بودند مشغول صحبت بودند یک سبوی گلین پر از آب در سه گوشه بازار با درپوش مسین که دور آن نقش و نگار داشت نهاده بود و اطرافش پیرمردهای آبادی بر روی سکوها لمیده بودند عده ای پاچه های زیرشلوار مشکی خود را که به آن نظامی می گفتند ورزده بودند و پاهای سیاه و استخوانی خود را آویزان کرده بودند بعضی چهارزانو نشسته آخوندش می کردند و بعضی روی زمین چاها را عین تیر چراغ برق دراز کرده بودند که به آن سر بازار منتهی می شد وای بحال کسی که می خواست رد شود و برخی گیوه ها را زیر سر نهاده در عالم هپروت بودند بین خواب و بیداری چون هم خواب بودند هم جواب حرف می دادند کم کم ساعت ۲ بعداز ظهر در آن هوای گرم صدای خرُّپُف عجیبی شنیده می شد دم و بازدمها به شیوه های مختلف از دهان و بینیشان بر می آمد نمی دانم چگونه بیان کنم بصورت پُف همراه با خُرّ گاه پُفِ تنها عین گردباد که کاسه مسین روی سبو را تکان می داد بعضی فقط سوت می زدند خیال کنم سوت قطار از همین سوت نمونه برداری کرده اند گاهی پُف های دنباله دار وحشتناک ای کاش ضبط شده بود تا بدانی چه می گویم گویا گوشه ای از باغ وحش زمانیکه حیوانات گرسنه اند توقف کرده ای بچه های زیر ۱۸ سال حق خوردن آب را از سبو نداشتند فقط باید از انبار بیاورند کسی جرأت حرف زدن را نداشت یعنی ادب ایجاب می کرد که حرف نزند یا خدای ناکرده از سبو آب بخورند چون ناگهان مانند اجل معلق لنگ تخت گیوه نعل دار بر سرت فرود می آمد یا عصای زهرآلود کور موصلی که حضرت امام حسین (ع) را شهید کرد بر کمرت می نواختند چنانچه می خواستی از بازار عبور کنی باید پِتُگ پِتُگ پاورچین پاورچین و بسیار با احتیاط عبور کنی چون همه بازار پا بود که دراز بود اگر خدای ناکرده یکی از اجنه از خواب بلند می شد دودمانت را به باد سیاه می داد این نشستن ها از ساعت ۱۰ صبح یعنی چاشنی شروع می شد و تا آفتو پا دیوار ساعت ۵ غروب ادامه داشت گاهی آبی هم می پاشیدند چون جوی آبی که از وسط آبادی می گذشت قسمتی از آن جوی از بازار می گذشت و نوای دلنشینی داشت که هر کسی را به خواب عمیقی فرو می برد افسوس که دیگر هیچ کدام از آن پیرمردهای زجر کشیده با چشمان در حدقه فر رفته و وصورتی نیمسوخته از آفتاب گرم روستای بدون برق با پاچه های ور زده و بیل بر دوش بر دنبال آب و قنات حیات ندارند و دیگر صدای شرشر آب از زیر بازار میدان و حوضها و باغچه ها نمی آید دیگر هیچ پیرمردی در آبادی نیست که زیر بازار میدان بنشیند دیگر فرزندان کاری روستا که روانداز و زیرانداز و چادرشب جمع آوری علوفه اشان چیزی بسته بودند و گوشه سکو نگران نشسته بودند نمی نشینند دیگر صدای کبوتران محمد حسین دوختوگ بگوش نمی رسد تنها صدای که دائم و پی در پی بگوش می رسد صدای فاخته هایی است که بر خرابه ها می نشینند بر بامهایی می نشینند که تنها کسانی می توانستند کاه گل را بر پشت بامش بریزند که حدود ۲ متر قد داشتند مثل (مرحوم هدایت منصوری مرحوم بمانعلی عباس و سایر مرحومان) پیوسته می گویند ((کو کو)) ((کو کو)) وقتی به دقت گوش می دهی می گویند کجا رفت صاحب این خانه کجا رفت سرمایه کجا رفت قیافه کجا رفت قدرت چرا باغ املاک هست و صاحبش نیست کجا رفت غُرغُرهای در بازار کجا رفت کپ کپ کجا رفت زور قدرت کجا رفت پارتی ناگهان فاخته ای دیگر جیغ زنان بال بر هم می زند و می گوید برخیز ببین پاتخت موریانه کِلِندونَش را خورده درختها تَرده شده چرا صدای هیچکدامتان بر نمی آید شما هستید که روزی سایه یکدیگر را با تیر می زدید حالا چه باهم مانوس شده اید و در کنار هم بخواب عمیق رفته اید بخوابید که کسی خاک روی صورتتان را پاک نکرده است همانها که مفت مجانی به ثروت هنگفتی رسیده اند و نمی دانند که تو در پیدا کردنش چه زجر کشیدی و خیری ندیدی و بهره نبردی و فکری جز زیاد کردنش نکردی ناگهان رفتی و همه را بر جای گذاشتی و دیگران به راحتی به ثرمایه ای رسیدند و کیف می کنند و حتی دریغشان می آید از خواندن فاتحه ای جواب با توست و کیف با دیگران زحمت با تو بود و راحت با وارثان حتی دیده ام که نم اشکی در غم فقدانت از چشمشان بیرون نیامد در مسجد جامع کنار یکی از این وارثان نشسته بودم از اول تا آخر مجلس ترحیم لبانش حرکت نمی کرد حتی یک صلوات ختم نکرد و لبانش ختم بود در آخر طاقت نیاوردم پرسیدم خیلی ساکتی گفت در فکر فلان خانه و فلان زمینم و فلان ماشین و موجودی حساب و و و و بنده به یاد دارم که بودند افرادی که نان سیر نخوردند جمع کردند هم اکنون کسی بر گورشان حتی فاتحه ای هم نمی خواند شاید در منزل فاتحه بخوانند و خیرات کنند خدا بهتر می داند و ما نمی دانیم.
سنگ روی وافه گذاردن: یا مراسم خواستگاری ابتدای امر این بود که کسی می خواست داماد فلانی شود یک بار هیزم برای پدرزن می آورد کم کم هو می افتاد پسر فلانی دختر فلانی را می خواهد سپس قاصد می کردند یک نفر از معتمدین محل بدون دسته گل هلندی و گل مریم و گل یخ گل اقاقیا و شیرینی حاج خلیفه یا شیرینی دانمارکی یا اله بفرمائید پس از سلام و احوالپرسی پسر فلانی می خواهد غلام شما باشد قبول می کنی قبلاً کسی از دختر هیچ سؤالی نمی کرد و کاری بس ناشایست بود و اصلاً رضایت دختر شرط نبود و عجب ناپسند بود کم کم سطح آگاهی بالا رفت و بینش ها رشد کرد پسر و دختر با هم صحبت می کنند و رضایت طرفین شرط است بحمد الله دیگر پسر فلان و دختر فلان شرط نیست و امروز پول شرط است. می گردند دنبال پول دیگر هیچی شرط نیست اگر پول بود همه چیز بود اگر خدای ناکرده پول نبود و همه چیز بود انگار هیچ چیز نبود بسیار مشاهده شده و می شود که بخاطر پول برادر از خواهر و خواهر از برادر عمه و خاله، عمو دائی برادرزن و داماد از هم قطع رابطه کرده و سالها با هم قهرند و بخاطر شندرغاز عرش خدا را بلرزه در می آورند همان کسانیکه چند بار پابوس خانه کعبه رفته و مثلا خدا را از خود راضی نموده و به خیال خود مؤمن واقعی هستند خیر می خواستی بخاطر خداوند و برای رضای او در خانه همسایه ات را بزنی خانه خواهرت خانه عمه است خانه خاله است خانه قوم و خویشت را بزنی خانه یک فقیر را بزنی که خداوند و ملائک را از خود راضی کنی چرا کیلومترها بین خود و اقوامت فاصله انداختی البته گاهی با در نظر گرفتن بعضی جوانب بسیار سودمند است.
خوب به یاد دارم که می گفتند پسرعمو و دخترعمو عقدشان در عرش بسته شده و رضایتی در کار نبود یا بسیار کم رنگ بود ولی فعلاً رنگ دیگری گرفته و رضایت طرفین از شروط اصلی می باشد بهرحال بعد از مراسم خواستگاری چند روز بیشتر طول نمی کشید یا چندماه روحانی از عقدا می آمد و بیشتر مردم دعوت می شدند و برنامه عروسی برپا می شد بیا و برو دایره زنگی دست می زدند و دایره یکی می رفت تو آفتابه (مرحوم غلام رضا خلیلی رضای شفیعی) مرحوم شعبانعلی ماست ماست مرحوم سیدجواد دائی دائی جون مرحوم قصاب و حاجر قاسم گندم گل گندم سنگ ... مورچم گزید بعد هاتفی مُرده (حسین اسداله) هر که همچین نکند چوب می خوره مرحوم حسن حاجرآقا بشکن بشکن مرحوم اسماعیل مجد ابراهیم گله چرونم گله را این بز شاخ شکسته را . خلاصه یک حالی داشت از سر شب تا سحر و بعد هم عروس را به حمام می بردند چراغهای توری بر سر دست زنها هلهله کنان جلو می رفتند پشت در حمام چَپُل می کردند تا بر سر عروس آب کوهان بریزند و کارهای دیگری که من نمی دانم.
وقتی عروس از حمام در می آمد مردان آبادی از در حمام تا منزل عروس خانم شعر می خواندند بعنوان مثال
از کوچه درآمدی گل تازه من تو کوچک تو کوچک هر دو بچه سال
خیاط بریده رخت اندازه من تو خوشه مرواری او همچو بلال
مردم جواب می دادند یا علی مدد ای هوی این برنامه هنوز هم ادامه دارد.
خلاصه هر کسی یک دو سه بیتی از هر شاعری شعر می خواند و مردم جواب می دادند گاهی هم ترقه ای در راه حمام بر زمین می زدند البته این ترقه ابتدا در عروسی سیدحسن موسوی (مرحوم) از تهران آوردند همراه با فشفشه و بعد در عروسی مرحوم سیدعباس و کم کم عمومی شد و زشت نما چون دیگر ادب زمان سابق نبود.
و معرفت سپری شده توی اطاق مردم حتی روی فرش چادر یکی را دیدم که سوراخ کردند فرش مردم را سوزاندند و خیلی کارهای ناپسند و زشت مراسم بسیار جالب بود و تماشایی ولی اکنون داماد بخاطر چشم و هم چشمی مجبور است کار حرام و فعل حرام انجام دهد مطرب می آوردند و نوازنده حدود یک ساعت یکصد و پنجاه هزار تومان پول می دهند چشم و گوش و جیب را می آزارند و مزه سابق را ندارد در قدیم عروس و داماد را تخت می کردند و با حالا چندان فرقی نکرده است و بعد هم سینی برون شروع می شد ابتدا از منزل پدرزن به خانه داماد و بعد از منزل داماد به منزل عروس. عروس کشون داماد کشون شام و شیرینی و اما شام داماد یا پدرزن با هر بدبختی که متقبل می شود زحمت آماده کردن را بدوش بکشد ابتدا از شهر تهیه کند گوشت بخرد سیب و پیاز و لپه و سایر مخلفات آماده کند سپس منّت آشپز بکشد و دیگ پاسه کاسه بشقاب و قاشق سفره فراهم کند وقت توزیع غذا مگر کی مثل دسته گل یا مثل یک تکه آقا یا مثل یک مرد پای سفره می نشینند اطراف دیگ برنج و خورشت درست مثل لشکر شکست خورده ایکه ترس دارند برنج و خورشت را یکی بردارد و فرار کند دور غذا را محاصره می کنند و هر کسی با یک دست دارد می خورد و با یک دست یک بشقاب ذخیره کرده است نمی دانم چرا کسانی هم که معرفت دارند و شخصیت و بر سر سفره نشسته اند باید آب دهان قورت بدهند و نذر و نیاز کنند که مبادا غذا تمام شود و گرسنه از کنار سفره برخیزند زنهای محترم دیگر نگو و نپرس چون بنده در توزیع غذا شرکت داشته ام دیده ام هر زنی پنج الی شش بشقاب غذا می گیرد فرق نمی کند که چه کسی باشد الان که شده و گویا باید چنین کنند سطل در زیر چادرشان مانند تلفن همراه به سطل همراه معروف است و بیش از ۵ نفر غذا می گیرد در نتیجه هر مجلسی که باشد فرق نمی کند عروسی و عزا ولیمه نذری صاحب مجلس باید برای ۲۰۰۰ نفر غذا در نظر بگیرد که ۲۰۰ نفر بخورند خدا رحمت کند اجداد کسی که جلوی اینکار زشت را بگیرد تا عمومی تر نشده چون اصلاً فکر نمی کنند شاید غذا کم آمد و طرف آبرو دارد و عده ای هم سر سفره نشسته و دیده بر دوخته اند که کی غذا حاضر می شود که ناگهان با چشمان اشک آلوده و شکم خالی راهی منزل می شدند سنّت بسیار بد دیگر اینکه برای روا شدن حاجت مال مردم می زدند و عقده دارند عروس و داماد هم ندیده اگر وسیله ضروری زندگیشان برداشتی حاجت روا می شود که در هیچ آیینی و ملتی و دینی و مسلکی دزدی جایز نیست و مورد غضب خداوند کریم قرار می گیرند.
نوروز باستانی در هفتادر: قبل از فرا رسیدن روز نو اغلب در تکُ دو بودند برای خانه تکانی دوخت و دوز تهیه شیرینی سنتی رنگ کردن تخم مرغ (نه تخم رنگ کردن) بیز بستن (تاب) و غیره. ابتدا برای مهیّا کردن شیرینی عید که همان کماچ سوهان یا لیتر سوهان باشد آستین ور می زدند و به یکدیگر در تهیه آن کمک می کردند و این شیرینی عبارت بود از مخلوط آرد شکر روغن هل زنجبیل سیه دانه دارچین و زردچوبه و ... وقتی مخلوط می شد آن را در کماشدون گذارده زیر آتش می کردند یا در تنور می گذاردند یا زیر کاه روشن می کردند (مایکروفن حالا) وقتی آماده می شد مقداری شیره نبات به آن می افزودند و تناول می فرمودند در ایام کودکی حقیر بسیار خوشمزه بود چون شیرینی حاج خلیفه و دانمارکی و باغشاهی و کیک و خامه ای نبود بعد از این شیرینی رنگ کردن تخم مرغ محلی بود برای دادن عیدی تخم مرغ را با مخلوطی از رناس با گل بنفشه یا بدون مواد رنگ زا می جوشاندند تا به رنگهای مختلف در آید.
و صبح روز عید عیدی می دادند البته به همه کس نه فقط نورچشمی درست مثل امروز که کارهای پرفایده فقط نورچشمیها می توانند انجام دهند و آنها که پارتیشان قوی تر است و بقیه مردم باید فقط نگاه کنند. شب عید نوروز کار کن می دادند که عبارت بود از آش ماش یا پلو بدون خورشت درست کرده با چند گرده نان محلی برای حمّامی، چوپان، دشتبان، و بلا دور است مرده شور محترم آبادی می فرستادند بیچاره هم باید در عوض چند تخم مرغ رنگ کرده در ظرف گذاشته پس می داد حال این غذا چند نفر درست می کردند و مصرف کننده چگونه از این غذا استفاده می کرد چون یخچال نبود نمی دانم موضوع دیگر شب عید درست کردن پلو بود که آنهم سالی یکبار بیشتر نبود آنهم شب عید ولی برنج ایرانی بود و بدون خورشت کمتر خانه ای بود که شب عید پلو نداشته باشد شاید باور نکنید چون هم اکنون اگر یک وعده غذای برنج نباشد روز شب نمی شود ولی در زمان سابق سالی یکبار برنج بود ولی چه بامزه بود و دلچسب مرحوم مغفور شیخ محمد عامری روز عید غدیر مقداری برنج خشک و روغن می داد بقدر یک وعده غذا فلسفه آن را نمی دانم و اما روز عید هر که داشت یا نداشت بزرگ و کوچک پیر و جوان پیراهن و زیرشلوار نو که از جنس همان کرباس بود و بیشتر به رنگ آبی و مشکی و از کارِخانه های روستا بافته می شد و مستقیماً از تولید به مصرف بود می پوشیدند و از خانه می زدند بیرون عجب دلی داشتند و عجب رونقی بود ای کاش یک بار دیگر تکرار می شد یا فیلم آن وجود داشت تا به عقب برمی گرداندم تا بدانی چه می گویم.
کوچه های خالی و غریب و بیکس و تنهای امروز پُر بود از بچه ها جوانان، پیران مردان پیرزنان دسته دسته با هم به عید دیدنی می رفتند و بر می گشتند خوشحال و خندان بودند در فکر مُد نبودند چشم و هم چشمی نبود حسادت نبود پارتی بازی نبود همه ساده بی پیرایه بودند اختلاف طبقاتی به شیوه کنونی نبود گداها معتبر نبودند و نشده بودند چه احوالپرسی گرمی وجود داشت از سیر تا پیاز می پرسیدند احوالپرسی فامیلی نبود سلام کردن ساختگی نبود از روی ادب بود و احترام حالا اولاً سلام بوقی شده دوماً با حرکت سر و دست سوماً یک سلامی می کنند و بدرود چون هر کسی می دود برای اینکه از همردیفش عقب نماند خود را به آب و آتش می زند که از فلانی کمتر نباشد حال سواد و کمال دارد یا نه بماند. صبح روز عید ابتدا بچه های قد و نیم قد حلقه درهای قدیمی را بصدا در می آوردند آی عیدی بده صاحب منزل به فراخو حالش تخم مرغ رنگین انار، سنجد، توت خشک، خرمای خشک، تخمه آفتابگردان، گردو و نقل به رسم عیدی می داد یا جواب نمی داد خلاصه تا ساعت ۱۰ صبح عیدی می گرفتند تازه دامادها دستمال نو با چند عدد تخم مرغ رنگین آنهم بستگی داشت عیدی می گرفتند ساعت ۱۰ صبح تخم جنگی شروع می شد در بازار بی رونق و خاموش امروز چنان سر و صدائی برپا بود که گویا جنگ بین الملل لول رخ داده یا فوتبال بین پیروزی و استقلال یکی پیروز شده از دور صدا می زد بشون یعنی تخم مرغ رنگین را طوری در مشت قرار بده که قسمتی از آن (سر) از مشت بیرون باشد دیگری هم با سر تخم مرغ تخم مرغ نشانده را می زد هر کدام که می شکست مال شکننده بود ما هم اطراف کسانیکه می بُردند می پلکیدیم تا نصیبی از تخم مرغ شکسته ببریم چون کسی به ما تخم مرغ عیدی نمی داد بعضی در همان قدیم هم پی ذغالی می کردند (ذغل بازی) مثل امروز که بیشتر دغل بازی می کنند (نه همه) چگونه دو سر تخم مرغ را سوراخ می کردند و محتویاتش را می مکیدند و از گچ پُر می کردند برای همین ابتدا تخم مرغ یکدیگر را با زدن به دندان نیش (امتحان می کردند تا از تقلبی نبودنش اطمینان حاصل کنند) در همین روز دخترخانمهای در بعضی از منازل بیزی می بستند و بیز عبارت بود از طناب و دسته هاوند چوبی که طناب را از سوراخ صفّه های قدیمی که برای ویجو همان یخچال قدیمی جا گذارده بودند وارد صفه می کردند و سر دیگر آن به دسته هاوند هَوَک می دادند (گره می زدند) صفه باید طول عرض مناسبی داشته باشد و تاب می خوردند از سقف صفه تا زمین در حدود ۸ الی ۹ متر می شد بعضی از آن صفه ها هنوز رمقی دارد آن تاب خوردن خیلی وحشت داشت تقریبا سیرک حالا شخصی که در تاب می نشست کف پاهایش به سقف صفه می زد و صدای تشویق بلند می شد اما ویجو سبد پهنی بود که از سقف صفه آویزان می کردند و غذای فاسد شدنی در آن می گذاشتند بچه ها بعد از گرفتن عیدی و بعداز ظهر اَتوکلی علی عرب (اله کلینک) موزمبیک، بازی خَطُگ، کلاه مولی و یاگو بازی می کردند ((گو)) همان توپ نخی قدیم بود و کلاه مولی کلاه یک بدبختی را بر می داشتند و به طرف یکدیگر پرت می کردند آن بیچاره می خواست بردارد (آن را بگیرد) نمی توانست بیتشر این بازیها یا در قلعه بود یا بازار میدان و حسینه ها و گاهی هم در استخری.
مردها و زنها گروه گروه به دیدار بزرگترها ریش سفیدها و کدخدای آبادی مرحوم عامری می رفتند و هر از گاهی ما هم می رفتیم و پذیرائی می شدیم ابتدا روبوسی بود و بعد عیدتان مبارک صد سال به این سالها و عجب سالهایی بود یادش بخیر ما هم اجلاس نزول می کردیم چای و شیرینی همان کماچ سوهان و پشمک بزرگترها به کوچکترها می گفتند ماشاءالله نوروز گلستان دیده یعنی لباس نو پوشیده ای و هرگز کوچکترها چنین جسارتی نداشتند در عین نداشتن مربی تربیتی و مشاوره و مدرسه و کلاس و درس فوق العاده مؤدب بودند به پیرمردها به سادات به بزرگتر به عالم به ملّا احترام ویژه ای قائل بودند و هنوز هم هستند ولی دانش آموز حالا معلمش را مسخره می کند معلم ایستاده او نشسته در صف نانوائی اصلاً اعتنا نمی کند در مراسم ها جلوی روی معلمش می نشیند چرا چون مُدیسم و فرنگی مآب پیشرفته هستند و در دنیای رایانه متولد شده اند و جوانهای قدیم را مسخره می کنند که چرا چنین حرفهایی می زنی احترام یعنی چه و برای چه احترام بگذاریم حرف پر است ولی جرأت گفتن نبود ولی حیف و صد حیف که دیگر آبادی به جا نمانده و نوروز عید دیدنی و آن مرغ کاکلی و تاج به سر با اُبهّت خاصی در کوچه ها دانه بر می چید و خروس حنائی با جیل بزرگ که یکطرف صورتش را پوشانده بود همانند کماندوها که کلاه خود را تا توی چشم می کشانند که کسی آنها را نشناسد و بجای آن گربه ها هستند که از سر و کول هم بالا می روند و بلانسبت سگها که در قناتها و خانه ها سکنی گزیده اند و از بوی بد آنها هم در عزابند و از طرفی جوانهای بی ادب با موتورهای ساخت نبوگ ندوشن در کوچه های سوت کور با صدای رعدآسا که روح جانت را در هم می آمیزند و انسان را به یاد شب اول قبر و نکیر و منکر می اندازند دیگر ریش سفیدها و بزرگترها نیستند که عید به دیدنشان بروی آنها در کنار هم آرمیده اند و نیستند تا گرمای ۴۵ درجه تابستان که هرگز به عمر خود ندیده بودند ببینند و به جای عیددیدنی SMS و ایمل می زنند گاهی معرفت بیشتر به خرج می دهند و زنگی می زنند و بجای رفتن به مشهد مقدس که تمام روستاهای در مسیرش مقدس می باشد تا چه رسد به مشهد به ترکیه می روند و لب دریا و بجای شرکت در مجلس ختم پدر یا مادر یک دقیقه سکوت می کنند و زیارت اهل قبور و امامزاده و خواندن فاتحه را ارتجاع می دانند بقول بعضی مردم روستا دیگر استخرها لبریز نمی شود دیگر باغ ده انار و زردآلو و کلوزه و پیاز و هندوانه روناس نمی شود دیگر پیاز نیم کیلوئی و روناس صادراتی و تخمه آفتابگردان در مزارع پیدا نمی شود و وقتی همراه با معرفت و جوانمردی و ایثار و خدمت به همنوع احترام و ادب به بزرگ و کوچک و سید عالم و پیرمرد تمام می شود وقتی این همه بزرگواری رفت تمام نعمتها را با خود برد چند روز بعد از نوروز باستانی عده ای انگشت شمار نوروز سلطان می گرفتند و عقیده داشتند که باید در این روز هم مانند روز اول فروردین تهیه و تدارک بگیرند ولی عمومی و شایع نبود. این خوشی و بشّاشی تا روز سیزده بدر بیشتر نبود و روز سیزده بدر از ابتدای روز تا وقت بز گله (بیچاره چوپان که هیچ روز تعطیلی نداشت و حقوق هم) حدود ساعت ۹ صبح هر کسی در پی تدارک بود برای سیزده بدر خر و خورجین کتری کماشدون تخم مرغ و ماست خیکی نون محلی انار پارسالی گودال کرده وسیله طبخ آش برداشته بیشتر راهی باغهای مجاور می شدند و اگر هم کسی باغ نداشت دعوت می شد بیشتر مزارع پُر بود از جمعیت از آن طرف بوی پخت غذاهای محلی با روغن حیوانی با دنبه که مشام جانت را نوازش می داد این مراسم تا نزدیک غروب ادامه داشت و دخترخانمها تاب می خوردند و سبزه گره می زدند سرِ هفت پل می گذشتند و حاجت از خدا می خواستند و خدا چه نزدیک بود و حرف شنو هنوز آه از نهادت برنیامده بود که تیرت به هدف می خورد و خوش به نشانه می زدی و به مقصود می رسیدی چون هیچ شیله پیله ای در کار نبود همه با هم بودند برای خدا بودند برای رضای خدا حرف می زدند کار می کردند بیرون می رفتند برمی گشتند برای لقمه ای نان هزارها قسم دروغ نمی خوردند همه چیزشان شُبه ناک نبود برای یکدیگر شخصیت قائل می شدند هیچ کس را خرد نمی کردند کسی را حقیر نمی کردند تا خود چند روزی بزرگ باشند و عزیز آنهم دو روز بی ارز ش دنیا چنان همه چیز را کنار گذاشته اند و به دنیا چسبیده اند که انگار عمر نوح می کنند و قرار است برای همیشه در دنیا بمانند وقتی چنین شد دیگر دعا مستجاب نمی شود انسان از خدا دور می شود در قدیم خدا نزدیک بود چون مردم بهم نزدیک بودند و از مشکل هم باخبر ولی امروز خنجرها تیز کرده از پشت می زنند با یک دست نمکت می خورند و با دست دیگر نمکدان را پرت می کنند البته همه چنین نیستند و بلانسبت مردم با فرهنگ و ادب پرور ادب دوست. وقتی از سیزده بدر برمی گشتند دیدنشان چه صفائی داشت هون و هیچش بگیر و به بند صبر کن و ...
ناگقته نماند هم اکنون از لحاظ کیفی خیلی بهتر از زمان سابق است زیرا بجای خر و خورجین و هون، ماشینهای مدل بالا بجای شولی فلافل پیتزا در آمده که نتیجه اش پُر شدن بیمارستانها و دردهای جدید مثل میگرن، فشار خون و همه درد پا و به جای باغ سایه پُل راه آهن و ایستگاه کنار جاده یا پارک هو و جار و جنجال داد و بیداد. در این روستا در سه موقع مردم یکدیگر را زیارت می کردند در قدیم نه حالا ۱ نوروز ۲ محرم ۳ رمضان ولی فعلا در هیچ موقع به دیدن هم راغب نیستند چون فاصله طبقاتی زیاد شده ندیده ها دیده و دیده ها نادیده گردیده حال با پارتی بازی و رشوه این درو آن در خلاصه از این رو به آن رو شده اند بهتر بگویم نگاهی چپ چپ و بگونه ای ورانداز می کنند که انگار پسر فلان تاجر پسر چوپان دهاتی بیسواد را نگاه می کند همانا که تا دیروز.... چرا چون روحشان بزرگ نشده بلکه ثروت ناچیز و حرامشان در نظرشان و به خیالشان افزایش یافته ولی فکرشان در همان ابتدای کار است و در نظر هنرمندان و دانشمندان فرقی نکرده اند چون مال جز زبونی و خواری چیزی نمی آورد.
در ماه مبارک رمضان روستا شور دیگری می گرفت چون برق نبود بلندگو نبود همه رادیو نداشتند سحرهای ماه مبارک رمضان مرحوم علی علیزاده یا مرحوم خواجه حسینی روحانی ماه رمضان از یزد بر روی گلدسته مسجد رفته با آوای حزینی مناجات می کردند و مردم از صدای دلنشین آنها از خواب بیدار می شدند برای خوردن سحری نمی دانم این دو پیرمرد چگونه این پله ها را و با چه عشقی و عشق به چه کسی پشت سر می گذارند.
مردم با صدای خروس یا مناجات از خواب برمی خواستند ولی امروز به لطف خداوند بزرگ رادیو تلویزیون، همراه، بلندگو، افطاری (در زمان قدیم نفری چند دانه نقل یا توت خشک افطار می دادند) شیرینی های جدید، بسته بندی غذا، کباب، مرغ، سالندویچ خلاصه انواع نعمت فراوان ولی معنویات بسیار کم عده فقط برای خوردن می آیند.سر و صدا مناجات مداحان آنچنان نغمه سرای می کنند که مرده را زنده می کنند. نه اینکه خواب بیدار کنند بوق و کرنا طبل و شیپور سنج و دهل که نگو و نپرس ولی مداح بیچاره خودش را به آب و آتش می زند از این در به آن در مستمع هم دستی بر پیشانی می زند واوهوا و هو می کند و زیرچشمی نگاهش به اطراف که خوردنی کی می آورند و با فرد کناری مشغول معامله هستند و هنگام خوردن ببخشیدکون خیز کون خیز خود را به سفره نزدیک می کنند گروهی دیگر که اصلاً دلشان بند مداح و روضه و سینه زن رمضان اشک ریختن نیست وقت خوردن می آیند می خورند خدا پدرشان را رحمت کند و می روند خلاصه معنویات بسیار کمرنگ شده بجای آن دغل بازی دغل کاری تقلب زیاد هر کسی به اندازه قدرت و توانائی که دارد چه از نظر مالی و چه از نظر فکری به کار می اندازد برای کلاه گذاشتن پارتی بازی بگونه ای علنی شده که اصلاً از کسی پروائی ندارند نه درسی خوانده و نه مدرکی دارند ولی سرکارند ای کاش مدرسه و درسی نبود چون فردی که مدرک گرفته انگشت نمای این و آن نمی شد در قدیم در این روستا مدرسه نبود بلکه یک منزل مسکونی فاقد همه چیز دارای یک اطاق هم دفتر بود و هم کلاس در زمان ما مدرسه در باغ ساختند اولین دوره ما بودیم روزی که وارد مدرسه شدیم صندلی و میز نداشتیم روی زمین می نشستیم کم کم مدرسه رونق گرفت تا کلاس پنجم بعد می رفتیم عقدا تا کلاس ششم سپس شهرستان اردکان تا دیپلم و هر کسی در راهی برای لقمه نانی. فعلاً در روستا همه امکانات میسر است مدرسه راهنمائی دخترانه و پسرانه دبستان پسرانه و دخترانه و سایر امکانات رفاهی آسایش بهداشتی از قبیل برق، تلفن، گاز، آسفالت ولی به یاری خدواند بزرگ کسی در روستا نیست که از آن استفاده کند مردم همه مهاجرت کردند و رفتند چون امتیازی که در شهر هست هرگز در روستا نیست و تا زمانیکه چنین باشد چنان می شود در قدیم بازی ما بوزچرخ انداختن بود سیم چرخُگ و کَرکَر گرداندن بود و آخوندُش حالا بچه سه ساله با همراه بازی می کند ما مثل بلا نسبت سر می گذاریم توی جوی آب می خوردیم حالا آب از یخچال فلان مدل و لیوان یک بار مصرف حوله و شانه و مسواک مخصوص و سایر امکانات که قابل وصف نیست اما در قدیم همه چیز حلال بود و می دانستند از کجا می آید محل درآمد کجاست حالا معلوم نیست این ببین آن ببین فلانی از فلان جا زنگ بزند تا پسر من بر خر مراد سوار شود حالا حق چه کسی پایمال شده آن دیگر فردای قیامت است که باید همه جواب بدهند امروز مثل خیلی چیزهای دیگر معلوم نیست برای همین است آب استخرها و قناتها خشک شده بی معرفتی و بی ادبی زیاد. درختهای پسته نشان نمی گذارد ابر روی آسمان پیدا نمی شود و و ... ببخشید که وارد جزئیات شدم.
پاره ای از واژه ها و اصطلاحات رایج در روستای هفتادر
اَندَمش نی: غمی ندارد روئه: لانه پرنده لَنده: زیرانداز
اَخوئه: خمیازه هُرتُلی: غلت، سر خوردن دُمله: سوراخ تنور
اِسپاده یا ریشه: نوعی حشره پُخته: چکیده توپ
اُشترگلو: راه آب زیرزمینی گول و تلنگ: فریب تا شد: رو شد
اِرگ: نوعی خار رَفته: خمیر در تنور افتاده مُبصّری: چونه زدن
اُرسی: کفش تنبی: پستو شلینگ و تخته: زود
انترغولی: شلخته و شل گُمباچه: گنجینه بادکلی: زود
اُشونا: ایشان کلی: قلاب چوبی
گِوَرِش: گریه
کُلُمبه: کلوغ کلوخ نکبت: بداخلاق موُلیُگ: کف دست لوله شده که بر روی کف دست دیگر قرار دهند
مَن دهُ بسون: خیلی زود فِتّی: هیری: زود پَسَله گاه: سنگ برای پنهان شدن
کَتوار: حریم چاه سراوساری: سرشاخی پی زُری: نی داخل استخر
کالینگ: نوعی گیاه شترخوار برَد پاک باشد: دوراز رو
گمونه: چشمه بدون آب تپه در انداز: بد حرف سله سنگ: سنگ بزرگ
قِسیون: قی: استفراغ غَبریت: بزِ نزاییده لِغُگ: کوچک
اوشا: طویله بدون سقف سِغاز: شن و ریگ
دِرَع زیده: در مقام نفرین گویند دوغازی خرده کرد: ترسید
طی شد: تمام شد فَت و فراخ: گشاد
لُک: بزرگ بَشنِ دیوار: گلِ دیوار
لِچ: خیس جَفته: چوگان (چوبی که به زیر توپ می زدند در بازی مور آموزگاری)
تَه بری: جلیقه
جوغ: جوی دَئول: مترسک
لَقّه: حیوان ضعیف بیز: تاب کوکوئه: جقد
سی تو: تودار
خِشموُن دل رفت: ناراحت شدیم لیفکه: میل هوک: گره
سِغِشت: شن و ریگ چالَه: گودال کاربافی قَسم: گره آخری طناب بار
نیشخوار: کاه مانده الاغ یَری ووگ: خیلی کم حَبّ: قُرص
جَهنگ بگیر: بپر ایت تی ریشُگ: " کم هِنگه: کار
وَرجه: بپر در تاغه: در بازه جُس تله: شُل
پُک بگیر: بپر وسید: آب کم غیپ: پُر
پُک انداز: بپر سازو: طناب عَش نخورده: نونو
شِغَزُم: کمرم طناف: طناب زراییده: ترکیده (ترک خوردن پوست دست و پا)
کِلَفتون: دهن، دو آرواره شِلار شد: ول شد
زهراب: ادرار لُطُم: خراب چَپُل: دست زدن
سوفال: نی گندم حِکُگ: سکسکه تِلینگ: بشکن
بوکن: طویله زیرزمینی وَلَنگ و وار: فراخ کُرت: زمین تقسیم شده
شاطر شلینگُگ: یک پای جهیدن سوُته: پارچه سوخته کوئد: میش
سو سو: " " عالیُگ: زالو غَی غاجکی: کج
پساغن: ذخیره ساآرا: بی مزه اُلو دارد: حجم دارد
چِلَک: کثیف گُه گلون: در مقام نفرین و طعنه قبراغ: سرحال
هَرَمی: وسیله ای برای کاربافی غُوجی: غورسی به سرعت
دستپاچه: عجله
یک بِلگه اَزُد بگیرم: مدرک بگیرم خُجَو: صدای سگ
بیف کور: شاهین (هم خانواده موش کور)
خبر بیارُگ: قاصدک مَلییُگُد پیشش خاکه: حساب تو کشته داری
اَرِد دست می زنم تو صورتت نَفُوره: شعله ور می پِلِکَم: قدم می زنم
راخود: برو خونه گُلمَه: تکه آتش عکسُ ورقه: آماده سربازی
هُش شوئی قداغَن: ممنوع منجگَ مِنجگُ: وقت ید خوردن می گویند
زِنَغدُن قُرُق: ممنوع کُل تخمه: پوست تخمه
نُجوم: پوشیده پَسَلَگاه: پُشتُگ پنهانی کُلِ کوزه: کواره
عرض می کنمک شکایت تخمش ملخ خورده: گیر نمی آید
چحیم: چارشاخ اَرزِنُش اوفتوئه: دلم نمی خواهد لبو بدهم
دِروشیدم: لرزیدم الالَگ: کَچواره
دَرُش بگیر نچائد: برود دنبال کارد کُرو کاج: همه رفتند
لَرزی: دور زِفِنی: زیادی
توره لای پلاس نپیچ: پنهان نکن قُلّاج: نیش زدن
هَلَوچی: آویزان مرافعه: دعوا
پتی: زود ورمال: بالازن
پس وارون: وارونه تَفوندن: تکان دادن
راس وارون: درست سرسیک نشستن: آماده بودن
یَشار شد: پاشید باباغوری: در مقام نفرین گویند کور شدن
تَلَمُـبلی: بلندی
اُنوُدون و کُنُدلون: همه می دونند
همه مرغی جا می ره موش کور چرا می ره: بی موقع جا رفتن
گرگ بارون دیده: با تجربه
گرگ کی پاتوئه داشت: تو چیزی نداری
گوش گو نخوابی: بیدار باش شُل نباش غفلت نکنی
پی واز: آشغال روی جوی آب
مُهره انداز شما: نوکر در مقام طعنه گویند
ناخونگ هم زدن: دعوا راه انداختن
هندونه تو چله ام می خواهد
مُچه پشت مرده شور خونه: بی ارزش
لِشکنه روده: بی مزه نه به این شوری شور نه به این بی نمکی
خر نیمی سواره: خرش مال مردم سنگ سوراخ بوز نزن: فعلاً چیزی نگو
لَکین پا: فقیر و بدبخت
گَلِ گوله خرجو پیدا کردن گدا خر حمونی مرده: خیلی عجیبه
دمُش مثل سنگ ته انبار خنکه فلانی گل زیر پا نداره: معرفت نداره
تَپه درانداز: حرف سرد زدن سنگ رو یخ: سرد کردن کسی
بُم باده: حچیم باد، ضرب باد تو که این چاقوت بود چرا توفه در اومدی
آفتاب که زرد شد کار بی غیرت جلد شد
اَفرُتک نرو: فعلا چیزی نگو دَر می زارند دَر دَبه
امروز سازو بود: کار سخت بود استاد سال سیلی: بی هنر
هر که آشش خوره سیرش کوئه گرگ پی روز آشوب می گرده
تو سَرِ گرد دلّاکی یاد می گیرن یکی بر نعل دو تا بر میخ
کُنده زیر ساطور دَرِ کماشدون: فضول
هزارپا تو گوش خود در کن
پیاز گُدبیخ نکند: بزرگ نشوی
فلانی یک من او (آب) گرم کی کند مَنَی بنگی ته موله: تنی زود نصیب می شد
زَنگُلُکِ پای تابوت مُلّاش ور کردن: تمام شد
یَساپرگارت خوبه اینا تو شبیه نبود: اینها تو کار نبود
ده شاهی نمی دهم تورک چَشُد تبغونی پس ور نشو: پررو نشو
گازر توی ناخن: نقطه سفیدی که در ناخن پیدا می شد عقیده داشتند کسی چیزی برای صاحب آن می آورد
عام نِفَه نداشت وضعش خوب نبود شد این ملاغه بدرد این دیگ نمی خوره
کُلُمبه گَل نو: بی خاصیت بُزِ در دروازه می دوند: همه می دونند
برو یک پُستی بچس دلد خنک شد: قیافه نگیر رُو آبش دواندن
برو تا مرگ ارزونه بمیر رو هیچ تلی نبوده که ندیده باشد
واشور نداشت: حالا چیزی دار شده هَر می زارند درِ دبه
دوغُش دادن: دختری که می خواست ندادنش مثل کارون
کنجد دوغه می زنند پنبه مَردُ بیخ دُمُه گذار: بخواب
چُغور امسالی یاد چغور پارسالی می دهد
موشش تو ننداز: خراب نکن
چوغ پشت در دَئول: مترسک
چوغ دو سر نجس: بی ارزش انبار سگ او: در مورد کسی که تند تند تشنه می شود
غُــو نمی پرید: کسی نبود (خلوت بود) مثل آتیش تو گوله: تندکار
پوزه اطاق: گوشه اطاق بندِ تنبون کوتاه: بی حوصله
لَک پاش بند مثل پی زُری: بی مصرف
فروشش خونده خوبم خونده مثل خر نصراله: خودکار
ما علف مارگ دوس نمی داشت در خونش سبز شد قنبر پس بَر: خبری نیست
کُوکُوئه جغد شیر میش حق بره: بدرد تو می خوره
جیغه برابر شاهی می زد: قیافه می گرفت وَرکال: زیر سنگ
سی تو: پنهان کار قلعه اور: نگهبان کوله: سنگر
خرم به جا بُزم به جا ماخی بزا ماخر نزا: من دلم بندیست حِکُگُ: سکسکه
کُره بائو: بازوی کلفت دورُش تو نریز: معطل نکن
چیز تو نفس نزن: اظهار وجود نکن قَم: قیف
اسفندش چشون کور کرد: دَرُش بگیر که نچائد: برو گم شو
دله دول باز: حقه باز چپاتی: نان روی ساج که هنوز خمیرش ور نیامده بود
تُف در چماق: نقد سِیم نزند: باد نکند
کودون در می برم بعد خاک تو می آرم بادِ گذری: خیلی زود
گاوش سر تغار: زنش می زاید کالای یک فرمی: هم از یک جنس
بی دست واره غُلیُگ سَرِ تلی: شلم شوربا
هَنُ هُنی: کلوغ چشسواز: بی عرضه
بار هیچ تاجری دوبار بار نکرده چادرون کلندون نبود: آماده رفتن نبودم
دِلُم آیی وایی شد هادِرُون نگهبان
وقت چوب زدن مرده ها: بی وقت کنفته:کارمنزل
لاماله: لااقل
کولی وقت رفتن (کوچ) آخُر می بندد گولکَچی: شاکرد
جاله پستان بند بُز هَناخته: تدارک
دَغمَه: بهونه جُلُم بُل: شل ول
هَروفته: آشغال هِزم بُل بُله: زنبور زیاد
اَشکوله: مورچه سواری سَیس: سیخ گندم و جو
لَخچید: بز خورد خُچار: فشار
پسکین تار کرد: بادش کشت بهره: کف گیر (سوراخ داراست)
کِرمُ خوره: در مقام نفرین گویند همُ وارگ: یواش
گُرُچوند: جوید وِلَه: تخم بدون پوست مرغ
استخوان کِرکِرُک: غضروف لیوئه: کول زنک مرغ برای تخم کردن
اوگا: پیشونی چوئه: استخر
هُرگیش گیش: تحریک سگ برای گاز گرفتن هی دی باش: زود باش
قِروُن گذروند چَپَری: پارچه ای که بر پشت می بندند
هیچ کاه زردی توی کاه دون نمی موُند رَوند هم: پشت سر هم
سرماکون: خرمای بلیس بنداز:
دَمبال: پُر هُرو: نان نیمسوز
خَرما جو ندیده نیست
همان خر سیاه سر دو راه
عبداله یک چشم
منبع:مقاله شاعروطنزپردازفرهنگی سیدجعفرکاظمی هفتادرتحت عنوان هفتادردریک نگاه
- کلمات کلیدی:
- فرهنگ مردم هفتادر
- مقاله فرهنگی